عکس مشکوفی زعفرانی
شهید پرور
۲۱
۱۶۹

مشکوفی زعفرانی

۱۲ خرداد ۹۸
سلام دوست گلیا..خوبید؟؟ آخرای مهمونی خدای مهربونمونه.😔..من که حسااابی دلم تنگ میشه..حیف قدر ندونستم این روزارو.😩..ولی خدا خیلی مهربونه یه حاجت بزرگمو داد😊...شماهم بشمارید ببینید تو این مهمونی چی نصیبتون شده..ان شاءالله بهره خیر برده باشیم هممون..😍التماس دعای فرج

قسمت_هفتادوسوم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات

بخشنده باش
.
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم
گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی
چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض
می شد...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کالم و برخورد ... هر
روز با روز قبل فرق داشت...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و
محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه
صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد...


–سالم خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون
صحبت کنم...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد...
–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر
سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم...
این بار مکث کوتاه تری کرد...
–البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید...

#ادامه_دارد...

#شهید_سید_محمد_طاها_ایمانی
...